هی کافه چی !
بیا اینجا کنارِ من بنشین
اینبار نه قهوه می خواهم نه چای
بیا اینجا بنشین برایم بگو...بگو کــِ چه طور است احوالِ کسی کــِ هر روز زنگِ درِ کا فه اش به صدا در می آید
و او با لبخندش به کسی کــِ وارد می شود خوش آمد می گوید
از آدمهایی برایم بگو کــِ دست در دستِ هم می آیند
از آن هایی کــِ تنها برایِ کمی گذراندنِ وقت با دوستان می آیند برایم بگو
یا شایدم بهتر است برایم از آن دسته بگویی کــِ تنها می آیند؛ تنها می
نشینند؛ تنها خیره می شوند؛ تنها لبخند می زنند؛ تنها قهوه می نوشند؛ تنها
می روند
از آنهایی بگو کــِ وقتی به سمتِ میزشان می روی باید چندبار صدایشان بزنی تا متوجهِ تو بشوند
از همان هایی کـــِ کافه ات پر و خالی می شود اما آنها همچنان خیره به
ناکجا آبادی نشسته اند و با قاشق آن قهوه ی ساعتها سرد شده را هم می زنند و
هم می زنند و هم می زنند
تا به حال شده حالشان را بپرسی؟ یا مثلا گذر
کنی و بگویی: چیزی نیاز ندارین؟ و بعد او یک نگاهِ سرد تحویلت بدهد یا یک
لبخندِ سردتر و تنها بگوید: ممنون...
کافه چی!
تو به سادگی از این آدمها گذر نکن..گاهی کنارشان بنشین؛ شاید کــِ همانطور کــِ خیره مانده اند با تو سخن بگویند
شاید همانطور کـــِ نگاهشان به فنجانِ قهوه است اول یــک
...آهــــــــــــــــــــــِ بلند بکشند و بعد بگویند..ممنون کــِ کنارم
نشسته ای
آری کافه چی!
این آدمها گاهی به تو و کافه ات پناه می آورند تا شاید تو هم کلامِ سکوتِ آنها بشوی
از این آدمها ساده گذر نگن کافه چی..
این آدمها ت.ن.ه.ا.ی.ن.د.