...هنوز می شینم به هوای دیدن تو

...غیرِ لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی

...هنوز می شینم به هوای دیدن تو

...غیرِ لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی

درباره بلاگ

چشمانم را نبند تنهایی ام خراب می شود!
تمام معنای واژه های تپیدن قلبم در من گم می شود!
چنان بادهای سرگردان به دور باطل زدنی به تمنای کشف دلیل بی قراری ام
عاقبت روحم هم خاک نشین خاک می شود!
از آمدن نمی ترسم!..........در این کوچه های روشن تاریک بن بست شلوغ خلوت
برایم فرقی ندارد
راه بهشت را هم حتی با چشمان بسته آمدن دوست ندارم!
خدایا من از رفتن بر روی زمین خاکی پر از سنگ و کلوخ نمی ترسم
من از زیر کردن گلی زیر پاهایم وحشت دارم!
که می دانم هر چیزی که حیات دارد نگاه تو روزی بر آن افتاده در آن دمیده در آن تنیده!
نگذار قلبم آن قدر طعم خاک بگیرد که نبیند!
چه قدر غریب است تنهایی من بی تو!
و چه قدر قریب است تنهایی تو در من !
دستانم را بگیر! ........بگذار صدایم به گوش خودم برسد!........بگذار با تمام وجود معنای ابر و باد و آتش و گل و انسان و نوای نی و اشک و اب و سنگ و دف و طوفان و درخت و انار و باران را در خود بیابم
که با چشمان باز حتی در حنجره یک مرغ مهاجر می شود صدای ملکوت را شنید
و پرواز را با همین دو پا از مردان آسمان آموخت!.....
تمام تنهایی ام مال تو به یک نگاهی آتشم زن کویرم کن عاشقم کن دریایم کن رهای از تمام بازی های هر دو جهانم کن ..............................................
کمک کن چشمان دلم بسته نشوند!
چشمانم باش!............
پروازم باش............ بهشتم باش!

بایگانی

حکایت رفاقت من با تو

حکایت قهوه  ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم ...

که با هر جرعه بسیار اندیشیدم...

که این طعم را دوست دارم یا نه؟

و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن...

  که انتظار تمام شدنش را نداشتم...

تمام که شد إفهمیدم ..با زهم قهوه میخوام...

حتی تلخ تلخ!